قسمت سوم داستان زندگی مرحمت
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
قسمت سوم داستان زندگی مرحمت
نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391
بازدید : 171
نویسنده : مهدی


 

 

من که دیگر سر از پا نمی شناختم بی توجه به فقر و بی پولی فقط دنبال این بودم که هرقیمتی شده خودم را از روستا و مشکلات و بدبختیهای ان زمان رها کرده بیایم شهر درس بخوانم منتظر سرنوشتم باشم چگونه رقم می خورد

لذا وعده های پدرم که ساده و متدین و قران خوان بوده ولی بی سواد , مرا تشویق به خواندن قران در روستای همجوار کرد تا از رفتن به شهر و درس منصرف شوم ولی من دیگر تصمیم را گرفته بودم. من هم ادم تقریبا مذهبی بچه مقید و خجالتی و ساده بودم ودنبال فراگیری نماز قران هم بودم . می رفتم خانه برادر بزرگم پشت سرش می ماندم نماز می خواندم ولی ایشان انقدر سریع بلند و نشست می کرد که اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. فقط من باهمان سرعت به تبعیت از وی ادا درمی اوردم .

بالاخره وقت موعود رسیده بود همه انهایی که وقت تحصلشان بود به سوی شهر راهی شدند. من هم که دست خالی بودم پولی در بساط نبوده ؛ در روستا همه مصرف ان زمان ما سیب زمینی ]نان از گندم تولیدی خود ,مرغ و جوجه پرورشی خودمان بود.

پنیر و ماست همه چیز از خودمان بود چیزی را که مثل ظروف مسی,میلامین و پلاستیک وغیره ویا شوینده هارا هم بصورت مبادله کالا به کالا از فروشنده های سیار تهیه می کردیم . بنابراین هیچ پولی نداشتیم . با دست خالی جیب خالی فقط به امید دوستم که در شهر بود وتابستانها به ییلاق می امدند و با ما همسایه می شدند که در خانه شان بمانم دل خوش بودم. زمینی را که در ییلاق هم داشتیم بنوعی مال آنها بود ما بهره سالانه به انان می دادیم .

پسر داییهایم که وضع خوبی داشتند با باری از وسایل با اسب و قاطر راه افتادند من هم دنبال انها راهی شهر شدم . اولین سفر بود راه را هم بلد نبودم.

در استانه فصل پاییز, راه خاکی؛ رودخانه های سیل اسا بدون پل گذری؛35 کیلو متر راه ولی شوق رفتن اینهارا نمی دیدم

مسافتی را طی کردیم از چندرودخانه فرعی کم اب عبورنمودیم رسیدیم به جایی که رودخانه ها به پیوسته بود ابش بیشتر و هیچ چوب و تنه درختی همبرای عبور نبود . من خسته در استانه ورود به شهر مانده بودم چه کنم . اسبها را زدند به اب یکی پس از دیگری رفتند مردم داد می زدند از یکی از قاط یا اسب اویزان شو خودت برسان اینور رودخانه و آب هم اسبها را به حرکت در می آورد و با خود چند متری جلو می برد .

دیدم همه رفتند داره اخرش هم می رود که دل زدم به دریا پریدم روی دم قاطری که یک دختر سوارش بود اویزان از دم قاطرخود را به ان طرف رود رساندم . تقریبا دیگر رسیده بودیم تمام شده بود حال باید در شهر برای مکان و پگونگی پیدا کردن مدرسه و ثبت نام فکر می کردم .

رسیدیم دیگر شب شده بود ,جایی برای ماندن نداشتم البته ناگفته نماند من داییهایم در شهر و اطراف ان از پولداران ومالکان بزرگ به حساب می امدند . ولی خیری نداشتند . عاطفه محبت داییانه ای نداشتند سرد و یخ زده بودند مثل فریزر.

لذا امید به انان نداشتم یادم نیست شب را کجا ودر خانه کدام سپری کردم وفردایش خودم را به دوست و خانواده شان رساندم. تاعمردارم مدیونشان هستم ودعاگو .

خانه این اشنای بهتر از فامیلهای ما هم تا شهر 8کیلومتر بود. من هر روز این راه را باید پیاده می امدم وپیاده برمی گشتم و البته مهم نبود همه ان موقع همین وضع را داشتند .

تعداد کمی موتور بود بقیه بزرگ و کوچک پیاده این مسیر را طی می کردند.

من هیکلی بودم نسبت به بجه ها و همکلاسیها از همه بزرگتر بودم . مدرسه که ثبت نام کردم حامی ام پسر دایی ام بود که مدرسه نیاز داشت ایشان کارها را ردیف می کرد . امضا و از این قبیل کارهای اداری.

ثبت نام کردیم و مدرسه ای شدیم و شدیم مبصل کلاس اول.

برای اصلاح موی سر وخرج جزیی مداد و دفتر هم پولش را همان خانواده می داد . خدا رحمت کند مادر دوستم را یک ریال می داد سرم را اصلاح می کردم و یا یک نان و انگور و چنیری باآن نوش جان می کردمو

 

یک سال اول ابتدایی در شهر گذشت و برای سال دوم و سوم وچهارم به روستای ییلاقی ما سپاه دانش آمد




000



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: